0

طرز فکر

 

⏰ مدت: ۴۷ دقیقه
⚫️ موضوعات مطرح شده:
✅ موانع فکری چیست؟
✅ طرز فکر رشد چگونه شکل می‌گیرد؟
✅ طرز فکر ایستا چطور مانع رشد ما می‌شود؟


📚 تمرین این جلسه:
🤔 در چه زمان‌هایی بوده که احساس کردین دوست ندارین تغییر کنید؟ (حس حق به جانب بودن، اما اینطور نبوده و فقط احساس شما بوده)
🤔 برای توسعه مهارت‌های فکری، چه اقداماتی برای خودتون در نظر گرفتین؟



📝 متن کامل فایل صوتی

سلام

وقت شما بخیر

من محمدتقی کریمی هستم و این پنجمین فایلی است که برای شما ضبط می کنم. البته کمی با تأخیر زمانی. به این دلیل که دیشب در خیابان ما دقیقاً نمی دانم جریان چه چیزی بود ولی چند ماشین پلیس یک ماشین را دنبال می کردند و در نهایت دقیقاً رو به روی پنجره اتاق من تیراندازی شد و آن ها را گرفتند و پیاده کردند و کتک کاری شد و اتفاقات عجیب و غریب رخ داد. البته خواستم فیلم بگیرم اما این حس در ذهنم آمد که درست نیست از بدبختی یکی دیگر آدم فیلم بگیرد. بدبختی آن کسانی که دزد بودند یا هر اتفاق دیگری که برایشان افتاده بود. چون آن ها آدم هایی هستند که اکثراً بدون تقصیر در یک مسیر افتاده اند و یک جرمی را مرتکب می شوند. شاید آن ها آن فضا را نداشتند که بتوانند رشد بکنند و تغییر بکنند و مدل ذهنی و زندگی شان بهبود پیدا بکند. برای همین به خودم این اجازه را ندادم که فیلم بگیرم اما واقعاً هر بار با چنین صحنه هایی رو به رو می شوم برایم خیلی ناراحت کننده است که چرا آدم ها جوری زندگی می کنند و چرا آدم ها در شرایطی بزرگ می شوند که منجر به این شود که یک جرمی را مرتکب شوند. مدل ذهنی پرخاشگری برای خودشان ایجاد بکنند یا خیلی اتفاقات دیگر. از این داستان بگذریم. احتمالاً همه ما دوست داریم تغییر بکنیم. مسئله ای که امروز می خواهم راجع به آن صحبت بکنم مدل ذهنی و طرز فکر است. طرز فکر ما نسبت به انتخاب هایمان و نسبت به رفتارمان و چیزهایی که برایمان مهم است. ما دو مدل طرز فکر داریم. بر اساس کتابی که خانم کارلی دواگ نوشته است. دو مدل طرز فکر تقسیم بندی کرده است و گفته است که دو مدل طرز فکر است. طرز فکر رشد و طرز فکر ایستا. یک چیزی که همیشه برای من جذاب بوده است این است که هر وقت از بچگی ام یادم است خانه ما مهمان می آمد مادرم همیشه به آن ها می گفت که بیا کتاب بخوان. دختر خاله ام می آمد پسر خاله ام می آمد فرقی نمی کرد. یا حتی دایی ام می آمد به آن ها پیشنهاد می داد که چند ساعت یا چند ساعت است که صحبت می کنیم بیا کتاب هم بخوان تا من به کارهای خودم هم برسم. اغلب اوقات حتی هدیه ای که مادرم به دیگران می داد کتاب بود و البته خودم هم این الگو را از او یاد گرفتم و اغلب اوقات در ۹۹ درصد مواقع هدیه ای که به دوستان می دهم کتاب است و کتابی که راجع به آن فکر می کنم که به درد آن شخص بخورد. چرا این بخش از زندگی خودم را گفتم؟ به خاطر این که من اگر امروز کتاب می خوانم و امروز می توانم کتابی بخوانم و آن را در مسیر رشد و تغییر خودم استفاده بکنم یک بخش بزرگش به خاطر آن مدلی است که از والدین خودم الگو گرفته ام. طبق آن اتفاقی هم که دیشب افتاد و من راجع به آن فکر می کردم خیلی خانواده و محیط تأثیر مستقیمی در رشد آدم ها دارد و این که اکثر مواقع من خودم راجع به مسئولیت پذیری که صحبت می کنم می گویم وقتی یک نفر از یک سنی عبور می کند و از یک مدل ذهنی عبور می کند و می فهمد که دیگر مسئولیت زندگی اش با خودش است تک تک اتفاقاتی که برایش رخ می دهد و واکنش هایی که آن شخص نشان می دهد پای خودش است ولی گاهاً واقعاً خودم هم به این مسئولیت پذیری صد در صدی شک می کنم. چون نگاه می کنم می گویم خیلی ها اصلاً در شرایطی قرار نگرفته اند که بفهمند که می توانند تغییر بکنند. آن فرصت برایشان پیش نیامده است که یک جمله ای بشنوند و یک کتابی بخوانند یا یک آدمی از کنارشان عبور بکند که این را الگو قرار بدهند و بگویند که ایول من می توانم رشد بکنم. خیلی ها در مسیری زندگی کردند در بخشی از جامعه بودند که آن جامعه فقط مدل ذهنی ایستا داشته و مدل ذهنی قضاوت گر داشته است و این قدر آن آدم ها را قضاوت کرده است حتی اگر مدل ذهنی آن آدم ها مدل ذهنی تغییر پذیر و یا رشد باشد هم بعد از یک مدتی خشک می شود. برای همین خیلی از مواقع نگاه می کنم مسئولیت پذیری معنایش برایش چه کسی می تواند باشد؟ مسئولیت پذیری برای یک آدمی مثل من یا مثل شما که در مسیر یادگیری هستید می تواند معنای صد در صدی داشته باشد و بفهمیم که هر اتفاقی می افتد و هر واکنشی که ما نشان می دهیم مسئولیتش با ماست ولی برای آن کسی که این فضا را نداشته است چه؟ این جزء دغدغه های عمیق ذهنی ام است که خیلی از مواقع به آن فکر می کنم. مثلاً همین باور به یادگیری و تغییر و رشد همه این ها به طرز فکر ما برمی گردد ولی خود همین طرز فکر هم نیازمند این است که یک سری تجربیات و یک سری فضاها برای هر شخصی فراهم باشد که بتواند رشد بکند. درست است که من خودم شخصاً کاراکترم طوری بوده است که هم دوست داشتم رشد بکنم و هم این که محیطش برایم گاهاً فراهم بوده است و آن تلاش شخصی را کرده ام اما گاهاً می بینم خیلی ها آن محیط را نداشتند. یعنی من خودم در دوران راهنمایی به یکی از مدارسی که رفتم مدرسه دولتی بود. چون تا اول راهنمایی همیشه در غیرانتفاعی بودم. اول دبیرستانم هم در غیرانتفاعی بود. بقیه مدارسی که رفتم دولتی بود. دوم راهنمایی بودم که به یک مدرسه دولتی رفتم. آن فضا فضای وحشتناکی بود. معلم هایی که کاملاً بیمارند و هیچ چیزی جز این که آدم ها را در همان مرحله ای که هستند فریز بکنند در ذهنشان نبود. این که می گویم بیمار هستند. خودشان هم قربانی یک محیط بیمار بودند. این طوری نیست که بگویم آن ها هم صد در صد مقصر هستند. خودشان هم در یک محیطی بزرگ شدند که فضای رشد را برایشان فراهم نکرده بود. یا دانش آموزان را کتک می زدند یا تحقیر می کردند یا اگر یک نفر نمره نمی گرفت جدا می کردند. می گفتند این احمق است. آن دیگری که نمره می گیرد بچه خوبی است. البته فکر می کنم اغلب ما چه در مدارس غیر انتفاعی و چه در دولتی تجربه کرده باشیم. دیده ایم معمولاً یک نفر که نمره اش خوب می شود دائم تشویق می کنند که به به شاگرد اول است و خیلی ها هم این را در زندگی مان بعدها که بزرگ تر شده ایم یا شاید بعدها که بزرگ تر شدید این را ببینید که خیلی مواقع شده آن کسی که شاگرد اول مدرسه مان بوده است یا حتی در دانشگاه نمرات خوبی می گرفته است لزوماً زندگی خوبی نداشته است. یعنی نتوانسته است آن زندگی خوب را برای خودش ایجاد بکند. چون آن آدم تأیید طلب بوده است و آن تأییدها باعث شده است که حس خوب بگیرد. دنبال این نیستیم که مقصریابی بکنیم. خیلی از ما واقعاً قربانی شرایط محیطی و زندگی خودمان بوده ایم و حق انتخاب نداشتیم ولی وقتی یک کتابی می خوانیم وقتی شما خودت را در معرض این قرار می دهی که یک تغییری ایجاد بکنی و می فهمی که باید تغییر ایجاد بکنی دیگر مسئولیتش صد در صد با شماست و هیچ مقصری از این جا به بعد وجود ندارد. من می توانم به گذشته خودم برگردم و نگاه بکنم. ام تی یک روزی در هنرستان کتک خورد. من قشنگ یادم است. دوم هنرستان که می خواستم ثبت نام بکنم به هنرستان شاهد رفتم. می خواستم کامپیوتر بخوانم. من از بچگی برنامه نویسی کردم. سال ها کد زدم و کارهای اجرای کامپیوتری کردم. سواد کامپیوتری ام خیلی خوب بود. چرا می گویم کامپیوتر و آی تی و جزئیات بیشتری نمی گویم؟ چون خیلی کلی در موردش صحبت بکنیم بهتر است. وقتی رفتم در آن هنرستان ثبت نام بکنم و رزومه خودم را به آن ها نشان دادم. در یک جامعه مریضی که ما در آن زیست می کنیم و من قاطع می دانم که ما در یک جامعه مریض و متأسفانه توسری زن و توسری پرور زیست می کنیم اجازه رشد به آدم هایی که خودتلاش گر هستند خیلی کم داده می شود. یعنی خودتان هم این را دیده اید. یک نفر کنارتان رشد می کند می بینیم خیلی ها به جای این که کمکش بکنند جلوی پایش سنگ می اندازند. یکی از تجربه های اولیه زندگی ام در دوران تحصیل خودم همین ثبت نام کردن در دوم هنرستان بود. رفتم ثبت نام کنم. به من گفتند که ما نمی توانیم شما را ثبت نام بکنیم. علت چه بود؟ این که می گفتند تو از بقیه جلوتر هستی و این را به این دلیل نمی گویم که فکر کنید می خواهم یک تأییدی بگیرم یا هر چیز دیگری. این تجربه خیلی تلخی در زندگی من بود. هنوز برای من عجیب است. این را هزاران بار دیگر در محیط های کاری دیگر و در دانشگاه هم تجربه کرده ام. چرا وقتی حس می کنیم یک نفر حتی یک قدم از ما یا از سایرین جلوتر است به جای این که به دیدگاه این که از او بپرسیم تو چه کار کرده ای و از او برای رشد خودمان کمک بکنیم نگاه بکنیم. می بینیم چه کار بکنیم تا مانع این شویم تا بیشتر از این رشد بکند. من آدمی ام که خیلی راحت از دیگران درخواست کمک می کنم چون به این باور رسیده ام که من یک انسان هستم و به تنهایی نمی توانم تمام نیازهای خودم را برطرف بکنم و لازم است خیلی جاها کمک بگیرم. این که می گویم خیلی جاها کمک می گیرم منظورم این نیست که مسئولیت های خودم را به دیگران واگذار می کنم. می پرسم که فلان کار را چطوری انجام بدهم؟ فلان چیز را چطوری یاد بگیرم تا خودم انجام بدهم. این خیلی مهم است که بدانیم ما در محیطی زندگی کرده ایم که به ما اجازه رشد نداده اند و گاهاً جلوی رشد را گرفته اند. حالا چطوری این مسیر رشد و مسیر تغییر را برای خودمان ایجاد بکنیم؟ می دانید ما چرا خیلی از مواقع از قضاوت شدن می ترسیم؟ چون در محیطی بزرگ شده ایم که به ما یاد داده اند دیگران را قضاوت کنیم و به تلخی قضاوت کنیم. این که می گویم خیلی جمله مهمی است یعنی چند بار برگرد و گوش بده و چند بار بنویس. ما در محیطی بزرگ شده ایم که اگر یک نفر نمره کمی می گرفت به او می گفتیم احمق یا گیج یا کسی که نمی فهمد و او را جدا می کردیم. شاید دوستان خیلی کمی پیدا می کرد. این یک الگویی است که در ذهن ما شکل گرفته است و به سختی توانستیم این را تغییر بدهیم. من خودم به سختی خیلی چیزها را فهمیدم و توانستم تغییر بدهم. خیلی جاها را در ذهن خودت پیدا کن و ببین کجاها چه قضاوت هایی را در محیط دیده ای مثلاً معلم خودت یکی را قضاوت می کند یا مادرت یک نفر را قضاوت می کند و قضاوت تلخی می کند. این خودش را در عمق ذهن و روح تو جا کرده است و در ناخودآگاهت الآن حضور دارد و وقتی تو از قضاوت شدن خودت می ترسی به خاطر این است که می دانی شاید گاهاً در عمق خودت دیگران را به تلخی قضاوت می کنی. نمی گویم خواسته و آگاهانه این کار را می کنی. قطعاً خیلی از ما اگر این را بدانیم این کار را انجام نمی دهیم و خیلی از مواقع ناخودآگاه یکی را قضاوت می کنیم و می گوییم که این آدم مزخرفی است. این آدم مزخرف یعنی چه؟ این تفسیری است که من و تو به او می دهیم. او فقط یک آدم است. یک آدمی که ما به او معنا می دهیم و به او برچسب می زنیم. صفاتی که در ذهن خودمان است را به او انتقال می دهیم. این خیلی مهم است که بفهمیم چرا آن قضاوت برای ما تلخ است. برای هر کس فرق می کند ولی این یکی از ریشه های اصلی ترس از قضاوت است. چون که در یک محیطی زندگی کرده ایم که حق اشتباه کردن به خودمان ندادیم. باور به این که من می توانم به خواسته های خودم دست پیدا کنم به ما اجازه نداد که این باور شکل بگیرد و طرز فکر این که من می توانم به خواسته های خودم برسم. چطور؟ با تلاش کردن. چرا می ترسم؟ چون که هر بار تلاش کردم یک قضاوتی شنیدم. یک خانواده ای یا یک محیطی که طرز فکر ایستا دارد با بچه اش چه کار می کند؟ همیشه قضاوت می کند. همیشه به او یک چیزی توضیح می دهد. همیشه یک چیزی را به او می گوید. هی درست و غلط می کند و سخت گیری می کند و هی بد و خوب می کند. ولی آن بچه ای که بزرگ می شود این را نمی داند که این بد و خوب یک تفسیر ذهنی در ذهن پدر و مادر و معلم و همکارم است. شاید آن بد و خوب برای من معنای متفاوتی داشته باشد. چرا باید به آن بد و خوب توجه بکنم؟ من راجع به اخلاق صحبت نمی کنم. چه چیزی اخلاقی است یا چه چیزی اخلاقی نیست. بحث ما طرز فکر رشد و طرز فکر ایستا است. این خیلی مهم است که بتوانیم تفاوت روانشناسی و اخلاقی را بدانیم. یک مسئله ای که برای ما در ایران خیلی تلخ است که بپردازیم دیدن چهره واقعی عزیزانمان است. چهره واقعی عزیزانمان یعنی چه؟ یعنی کسی که ما را بزرگ کرده است. پدر و مادر و خاله و خیلی از کسانی که دوستشان داریم. خیلی سخت است بپذیریم که این ها هم اشتباه می کنند و دائم می گوییم که وای زشت است اگر من بگویم مثلاً مادرم این طوری است و این اشتباه را می کند و این حق را به خودمان نمی دهیم. یک اسطوره هایی در ذهن خودمان می سازیم و حق اشتباه را از آن ها می گیریم و خود همین دوباره منجر می شود که من ارتباطم با پدرم و مادرم خوب نشود. چون وقتی که می خواهم با این ها صحبت بکنم وقتی که از این ها انتظار هیچ اشتباهی ندارم وقتی که این ها را الگوی صد در صدی سلامت در ذهن خودم ثبت کرده ام هر چه آن ها می گویند را باید بپذیرم و حتی اگر ببینم که اشتباه می گویند مجبور هستم تأییدشان کنم و اگر تأیید نکنم در ذهن خودم یک احساس حقارتی احتمالاً دست پیدا کنم. یک احساس گناه شدیدی به من دست بدهد که نه آقا پدرت را قضاوت نکن مادرت را قضاوت نکن این اشتباه است زشت است. من در مسیر مدل ذهنی ابعاد مختلفش را می گویم که ببینیم چقدر این طرز فکر در جاهای مختلف ما را مدیریت می کند و چقدر روی تفسیرات ما اثر می گذارد. ما باید حق اشتباه را با همه آدم ها بدهیم. وقتی حق اشتباه را به همه می دهیم به خودمان هم این حق اشتباه را می دهیم. نباید خودمان را قربانی خانواده و محیطمان بکنیم. من معمولاً در این چند مثال گذشته ام حتی در جاهای مختلف مثال باشگاه بدنسازی را می زنم به این دلیل که مثال کاملاً ملموسی است و می توانیم آن را ببینیم. شما وقتی به باشگاه می روید عضلاتتان می تواند رشد کند. پس قطعاً ذهن ما هم می تواند پرورش پیدا بکند. این طوری نگاه بکنید که یک خرابکاری می کنید. هر چیزی می تواند باشد. مثالی که همین الآن به ذهنم آمد. شاید ده سال پیش بود یادم نیست یک خرابکاری جالبی است. خرابکاری نیست این را می گویم تا بدانیم راجع به چه چیزی می خواهیم صحبت بکنیم و روی چه لیبلی می خواهیم چه تفسیراتی بکنیم. من در دانشگاه سوره انیمیشن می خواندم. یک بار هم راجع به مدل ذهنی خودم در تحصیلم می گویم که چطور در موضوعات متفاوتی توانستم درس بخوانم و آن ها را به هم مرتبط بکنم. در دانشگاه سوره انیمیشمن می خواندم. برک تایم ما که شد من با دوستم به سوپرمارکت رفتیم. من یک دلستر برداشتم. دلستر بهنوش کوچکی با طعم لیمو بود. آن موقع فقط لیمو بود و ساده بود. هلو نبود. این دلستر را برداشتم و باز کردم و این قدر آن لحظه فکرم درگیر مسئله هایی که شنیده بودم بود و تصویرسازی می کردم وقتی در دلستر را باز کردم و وقتی به سمت در خروج برگشتم از دستم افتاد اصلاً در ذهنم این نبود که من یک چیزی در دستم است. در عمق تخیلات خودم غرق شده بودم. این جا چه اتفاقی می توانست بیفتد؟ راجع به افکار خودآیند که با شما صحبت کردم می گفتم که ما یک کاری که انجام می دهیم این است که از ناخودآگاه به طور خودکار و خودآیند همین طور پشت هم افکار می آید. مدل ذهنی ایستا می گوید آی بی عرضه یک دلستر را هم نتوانستی دستت نگه داری. ای دست و پا چلفتی و هزار تا برچسب منفی دیگر که می شود زد. مدل ذهنی من همیشه این بوده است که هر بار که یک اشتباهی انجام دادم. این که می گویم هر بار یک اشتباه منظورم یک اشتباه جدید است نه تکرار یک اشتباه. یعنی حتی به خودم در حد و حدود مشخصی اجازه می دهم که یک اشتباه را تکرار بکنم و الا هی می روم در فاز توجیه گری و هیچ وقت رشد نمی کنم. به خودم می گویم که پیش می آید. اوکی است. دفعه بعد بیشتر دقت می کنم و واقعاً آن اتفاق باعث شد که آن اشتباه و آن خرابکاری این که دلستر از دستم افتاد و کاملاً در مغازه ترکید. به طرز عجیبی می توانم بگویم که کف کل مغازه پخش شد. انگار که ده دبه دلستر در آن مغازه خالی کرده باشید و شیشه هایش پودر شد. تصورش برایم خنده دار است. آن لحظه اصلاً ناراحت نشدم. البته یک لذتی هم برایم داشت. برای این که این قدر آن درس هایی که راجع به انیمیشن شنیده بودم برایم جذاب بود که در آن لحظه در تخیلاتم بود. گفتم دفعه دیگر بیشتر دقت می کنی. چه کاری آن جا انجام دادم؟ رفتم از آن مغازه دار تی گرفتم و مغازه را تی زدم و شیشه ها را تمیز کردم در صورتی که خود مغازه دار خیلی خواهش تمنا می کرد که اوکی است و اشکال ندارد و پیش می آید ولی اگر اشکال ندارد و پیش می آید آن مغازه دار را می پذیرفتم مسئولیت خودم را واگذار کرده بودم و رشد نمی کردم. من آن وظیفه ای را که داشتم نسبت به تمیز کردن آن اتفاق انجام دادم و به خودم هم گفتم که از این به بعد حتی اگر خیال پردازی می کنی یک درصدی را در دنیای واقعی زیست کن تا حواست باشد که در کجا هستی و بیشتر از این به خودت آسیب نزنی. از یک چیز ساده می توانی درس بگیری و بگویی بیشتر دقت می کنم بدون این که خودت را سرزنش بکنی. یکی از بدبختی های ما این است که سرزنش گری خودمان خیلی زیاد است. این قدر سرزنش شدیم که یاد گرفتیم که خودمان را سرزنش بکنیم و من خیلی از اطرافیانم می بینم که این قدر در زندگی اش سرزنش شده است که به خودش اجازه اشتباه نمی دهد. احساس می کند که اگر من الآن اشتباه بکنم هویت خودم را از دست دادم چون خیلی هایشان رفیق ها و نزدیکان خودم هستند. تصورش برای من دردناک است. اشک در چشمانم جمع می شود وقتی فکر می کنم که زندگی کردن خیلی ساده تر از آن چیزی است که در این سال ها به ما یاد داده اند و به زور به ما گفته اند زندگی کردن یعنی این که این طوری زندگی کن و در این چهارچوب زندگی کن. اگر اشتباه کنی این اتفاق می افتد. نه هیچ چیزی نمی شود. ته تمام اشتباهات و بزرگ ترین اشتباهات هیچ چیزی نیست. اگر بخواهیم دیگر چه اشتباهی بکنیم آدم می میرد؟ بزرگ ترین اشتباهی که می تواند آدم بکند این است که با یک ماشین بدون هیچ ایمنی با سرعت تمام در یک جایی گاز بدهد. من به این حماقت می گویم چون می دانی وقتی نتوانی ماشین را کنترل کنی احتمالاً بمیری. این شاید بزرگ ترین اشتباه باشد. ما که کارهای عادی انجام می دهیم دیگر منجر به مرگ نمی شود. این که من یک فایلی را اشتباه تایپ کنم یا یک ایمیلی را اشتباه بزنم یا یک پیامی را اشتباه بفرستم اصلاً منجر به مرگ نمی شود. فقط نهایتاً این است که می گوییم اشتباه شده است. اوکی دفعه بعد بیشتر به این توجه می کنم. بیشتر دقت می کنم. چرا اشکال داشته باشد؟ واقعاً برایم سخت است گاهاً که نگاه می کنم و می بینم آدم ها زندگی نمی کنند به خاطر این که یک سری افکاری در ذهن خودشان دارند که مثل زنجیر این ها را به زمین بسته است. این زندانی ها را در فیلم های قدیمی دیده اید که طرف در یک جزیره است و او را در زندان انداخته اند و دست و پایش را به دیوار بسته اند و دائم تلاش می کند تا خودش از آن زنجیرها بیرون بکشد؟ مثلاً وقتی می خواهند غذا بدهند یک تکه غذا جلویش پرت می کنند. خیلی از ما در مغزمان یک چنین چیزی از خودمان داریم. دو اسم به کار می برم. مثلاً پدرام و پریسا. پدرام در ذهن خودش یک ذهن پدرام دیگر دارد که زنجیرش کرده است و آن پدرام واقعی است و نمی گذارد زندگی بکند. این خیلی مهم است که من آن پدرام واقعی را در آن زندان لعنتی دست و پایش را باز کنم و بگویم آن افکاری که جامعه لعنتی ما در مغز تو کرده است خیلی به درد نخور است. خیلی پوچ است. این ها را دور بریز و به خودت حق اشتباه کردن بده. راحت زندگی بکن. این قدر از این که آدم ها چه می گویند نترس. چون آدم ها در هر صورتی حرف می زنند. نمی خواهم مسئله اش را دینی بکنم ولی طرف مسیح هم که باشد حضرت محمد هم که باشد هر کسی که باشد آدم ها قضاوتش می کنند. آدم ها دنبال ایراد می گردند. آدم ها دنبال این می گردند که یک حرفی بزنند. یک جایی داستانی خواندم فکر می کنم از ملانصرالدین بود. جمله نهایی که در ذهنم ثبت شده این بود که می گفت در دروازه را می شود بست دهان مردم را نمی شود بست. پس هر کاری که تو دوست داری انجام بده ولی هر کاری که به تو می گویم نیازمند این است که من یک مقدار به آن اخلاقی نگاه بکنم. هر کاری که منجر به آسیب به دیگران و خودم نشود. چون گاهاً آسیب به خودت به دیگران هم آسیب می زند. اگر آدم دوست داشته باشد هر کاری بکند داعش می شود. طرف آن مدلی که خودش دوست دارد واقعاً جلو می رفت و فکر می کرد درست است. ولی واقعاً اخلاقی اگر نگاه بکنیم خیلی از کارهایی که دوست داریم را واقعاً انجام نمی دهیم. من خودم دوست دارم تنهایی به سینما بروم. با دوستانم هم می روم. با شریک عاطفی ام هم می روم ولی دوست دارم تنهایی را تجربه بکنم. تنهایی به رستوران بروم و این حق را به خودم می دهم که فضای شخصی خودم را داشته باشم. می دانم خیلی ها فضای شخصی را نمی توانند داشته باشند به خاطر مدل ذهنی خانواده به خاطر مدل ذهنی دوست. تو نمی توانی خانواده ات را عوض بکنی ولی می توانی دوستانت را عوض بکنی. البته جرئت می خواهد آدم دوستانش را عوض بکند ولی شاید گاهی لازم باشد. یک جمله ای دارم که خودم خیلی به آن باور دارم این را به تو هم می گویم دوست دارم راجع به آن خیلی فکر بکنی. دوست دارم خیلی به خودت اجازه بدهی که این را در خودت عمیق سازی بکنی. یک جمله مهم می گویم که شکست پایان زندگی نیست آغاز یک تفکر است. این یکی از الگوهای مهم ذهنی من است که می گویم وقتی که یک رفتاری می کنم یک اقدامی انجام می دهم یک انتخابی می کنم و تصمیمی می گیرم که منجر به شکست شود. چرا من کلمه شکست را استفاده می کنم؟ به این دلیل که بتوانیم راجع به یک هویت مشخص صحبت بکنیم. حداقل همه مان یک معنای نسبی نسبت به آن داریم. نمی خواهم معنای شکست را بگویم که شکست از نظر من یعنی چه. کلیتش را خودت در نظر بگیر که راجع به چه چیزی صحبت می کنم. شکست واقعاً پایان زندگی نیست. آغاز یک تفکر است. چرا؟ چون که اگر آن دلستر از دستم نمی افتاد احتمالاً این عمیق شدن در تخیلاتم خیلی بیشتر می شد و همین طور ادامه پیدا می کرد و یک جایی یک خطای بزرگ تری رخ می داد. وقتی شما در کار خودت و در مسیر زندگی خودت و در انتخاب هایت حتی می خواهی بروی خرید بکنی یک چیزی را می خری و بعداً پشیمان می شوی سعی کن ببری پس بدهی اگر پس نگرفت اشکال ندارد. توی سر خودت نزن که دیدی بی عرضه نتوانستی چیزی که خودت دوست داری را بخری؟ ببین که علت انتخاب اشتباه خودت چه بوده است؟ چه بوده است که باعث شده است آن انتخاب را انجام بدهی؟ عجله کردی؟ با رفیقت رفته بودی در رودربایستی ماندی؟ فروشنده خوش زبان بود؟ هر چیز دیگری که ممکن است برای تو در آن تجربه خرید رخ داده باشد. چرا می گویم تجربه خرید؟ چون مگر می شود یک نفر خرید اشتباهی در زندگی اش نکرده باشد؟ حداقل برای من عجیب است. خودم خیلی خرید اشتباه انجام داده ام تا فهمیدم که خرید درست چطوری است. خیلی از ما تجربه کرده ایم برای همین مثال خرید را زدم. خیلی این ویس طولانی می شود چون من به مدل ذهنی خیلی ایمان دارم و می دانم که هر چیزی که ما می توانیم به دست بیاوریم یا از دست بدهیم به آن یک تکه بالای بدن ما و به مغز ما مربوط است و این مغز لعنتی را باید یاد بگیریم که چطور با آن بازی بکنیم و نگذاریم همیشه او با ما بازی بکند. الآن راجع به تغییر کردن دوستانم یادم افتاد. چرا خیلی هایشان نمی توانند تغییر بکنند؟ به خاطر این که به آن مدل ذهنی عادت کرده ایم و به آن وابسته شده ایم. چون خیلی جاها نخواستیم تغییر بکنیم به خاطر این که گاهاً جلوی شکست هایمان را گرفته ایم. یاد گرفتیم این مدلی چطوری زندگی بکنیم. احساس می کنیم اگر تغییر بکنیم در یک بازی جدیدی قرار می گیریم که ممکن است آن بازی را بلد نباشیم و می ترسیم از این که در یک بازی جدید بازنده باشیم. خیلی تلخ است. البته برای من شکست در بازی های جدید خیلی جذاب است. چون که زاویه دیدهای جدیدی به من می دهد. هر شکستی مثل یک فانوس دریایی جدید است. این طوری می توانیم به آن نگاه بکنیم که یک روشنای جدیدی به ما می دهد. مثل یک ماه جدید است. مثل یک چراغ جدید است که باعث می شود که محیط و زندگی ما نورانی تر باشد به شرطی که به خودمان اجازه بدهیم. سخت نگیر به تغییر کردن. می دانم تغییر کردن خیلی سخت است. خیلی از مواقع ما برای این که تغییر نکنیم و بگوییم که ما خوب هستیم با این که در عمق می دانیم خیلی از مواقع همینی که الآن هستیم خیلی جاها منجر به زخمی تر شدنمان شده است برایش دلیل های زیادی می آوریم. معنا و مفهوم و بهانه و توجیهات زیادی می آوریم تا همینی که هستیم را حفظ بکنیم. جرئت داشته باش آن جایی که توجیه می کنی مچ دست خودت را در ذهن خودت بگیر و بگو که چرا توجیه می کنی. از چه چیزی می ترسی؟ شکست پایان زندگی نیست. پس بایست و توجیهش نکن. یک چند نکته خیلی کلی هم می گویم چون خیلی این فایل طولانی تر می شود. من این را دیشب نتوانستم رکورد بکنم به آن دلیلی که گفتم که این جا دزد و پلیس بازی و تیراندازی بود. الآن که این فایل را رکورد می کنم پنجره اتاقم را بسته ام و یک پتو با میخ به دیوار اطراف پنجره اتاقم زده ام تا صدای اضافه کم شود. می دانم با این حال احتمالاً کامل کم نشده است اما سی چهل درصدی صدای محیط را گرفته است. چون این جا لب خیابان است ماشین زیادی رد می شود. امیدوارم زیاد اذیت نشده باشید. اگر بخواهید در کاغذ بنویسید همه چیزهایی که گفتم را به طرز فکر ایستا و طرز فکر رشد تقسیم بندی بکنید. یک مشکلی که اغلب فایل های روانشناسی یا خوددرمانی و فایل هایی که دانلود می کنیم و گوش می دهیم و کتاب هایی که می خوانیم دارند این است که باز هم نکته ای در آن نیست. آن جا خیلی تقسیم بندی ها سفت و سخت است. در صورتی که ما انسان هستیم و طیف مشخص خاصی نداریم که بگوییم من فقط آبی ام من فقط زردم. من تشکیل شده ام از هزاران ابعاد مختلف و هزاران پازل مختلف. پس وقتی راجع به طرز فکر ایستا و طرز فکر رشد صحبت می کنم شما صد در صد ایستا یا صد در صد طرز فکر رشد را ندارید. یک مقدار از این و یک مقدار از آن را دارید. در صورتی که اگر یک مقدار تغییر بدهید می توانید طرز فکر رشدتان را عمیق تر بکنید و بهبود و رشد بدهید و یا می توانید با یک مقدار تغییر طرز فکر ایستایتان را بیشتر شناسایی بکنید. کسانی که طرز فکر ایستا را دارند خیلی دنبال تأیید دیگران می گردند. تأیید طلب تر هستند. چند وقت پیش به رادیو جوان در برنامه اپ و گپ رفته بودم. راجع به مشاوره صحبت شد. گفتم یکی از دلایلی که اغلب مشاوران راجع به همه چیز نظر می دهند و هر سوالی از آن ها می پرسید جواب می دهند به این خاطر این است که دنبال تأیید طلبی هستند. جرئت این را ندارد که بگوید من این سوال را بلد نیستم. یا این سوال را در این حد بلد هستم. این تأیید طلبی تا این جاها می تواند پیش برود. کسانی که مدل ذهنی ایستا دارند می گویند همه چیز به استعداد ربط دارد. یا اگر یک نفری از آن ها یک استعدادی داشته باشد دائم می خواهد آن استعداد را به چشم همه بکند. یادت است راجع به معلم و تدریس و محیط مدرسه گفتم که معلمی که طرز فکر ایستا دارد می گوید آن بچه همینی که هست و گیج است و کلاً رشد نمی کند و این را در ذهن دیگران هم تقویت می کند. در ذهن من و در ذهن تو یا در ذهن کسانی که در مدارسی تحصیل کرده ایم که این طرز فکر مدل ذهنی آن معلم ها بوده است. خیلی از مواقع کسانی که طرز فکر ایستا دارند می گویند که فلان اتفاق افتاد چون تقصیر فلانی است. اگر من طرز فکر ایستا داشتم در آن لحظه ای که آن دلستر از دستم افتاد و شکست چه می توانستم بگویم؟ مثلاً دستم به رفیقم خورد. نمی دانم. خود جمله اش را پیدا کن. چون به ذهنم نمی آید که چطور می توانستم تقصیر یکی دیگر بدانم. می توانم یک مثال دیگر بزنم تا ملموس تر باشد. خودم هم شنیده ام. عجیب است در ذهن خودم مقصر نمی توانم پیدا کنم. در مثلاً رابطه عاطفی طرف با دوست دخترش دعوا می شود. پریسا و پدرام. از این به بعد پریسا و پدرام را به عنوان دو کاراکتری که بتوانیم راجع به آن ها صحبت بکنیم قرار می دهم. مثلاً پریسا و پدرام با هم سر هر موضوعی دعوا می کنند. پریسا می گوید ببین پدرام اگر تو فلان جا فلان حرف را نمی زدی من هم فلان کار را نمی کردم. در این مواقع خیلی از مسائل را بعضی ها می گویند که پنجاه پنجاه است. من می گویم صد در صد تو مسئولیت خودت را داری و صد در صد او مسئولیت خودش را دارد. پریسا علت عصبانیت و خشم و ابراز خشم خودش را روی پدرام پروجکت می کند در صورتی که می توانست خشم خودش را مدیریت بکند. واقعاً مثال تقصیر انداختن گردن یکی دیگر خیلی سخت به ذهنم آمد. خیلی عجیب است که مقصر پیدا نکردم. ولی کسانی که طرز فکر رشد دارند این طوری به زندگی نگاه می کنند که تلاش کردن و استفاده از توانمندی ها و مهارت هایشان برایشان لذت بخش است. یعنی حال می کنند از آن چیزی که بلد هستند استفاده بکنند. اصلاً هم دنبال تأیید نیستند. همه آدم ها تأیید دیگران برایشان جذاب است. ولی هدف آن نیست. این آدم ها از هر فرصتی برای یادگیری شان استفاده می کنند. مثل آن دلستری که افتاد. مثال دلستر خیلی ساده است. این قدر ساده که تو می توانی این را به هر چیز دیگری نسبت بدهی. من به خودم گفتم اوکی است اشکالی ندارد برو دقت بکن. دفعه بعد توجهت بیشتر در دنیای واقعی باشد. کسانی که طرز فکر رشد دارند کسانی هستند که نظر دیگران را صادقانه می پرسند. من وقتی از شما نظرتان را می پرسم نظرتان را صادقانه می خواهم بشنوم. اصلاً برایم ناراحت کننده نیست که یک مرتبه یک نفر بگوید که عجب فایل صوتی مزخرفی بود. خب اشکال ندارد. این نظر آن آدم است. بعد هنرمند چه کسی باید باشد؟ این که از او بپرسم می شود به من بگویی یعنی چه مزخرف بود؟ جزئیات بیشتری از آن مزخرف بودن به من می گویی؟ یا این که به نظر تو اگر چطوری بود دیگر مزخرف نمی شد؟ این بدترین نظری که ممکن است راجع به یک چیزی بدهند این است دیگر. نظرش را می پرسی. شاید قضاوت های شخصی و سلیقه شخصی اش باشد که با این حال نکرده است. اوکی. اگر سلیقه شخصی اش است که فقط نظرش را شنیدی. اگر دیدی واقعاً یک فکت و یک حقیقت و یک واقعیت و یک نکته ای را می گوید که منجر به بهبود می شود آن نکته را دریافت کن. مسئله را نباید شخصی سازی بکنیم. من این نکته را می نویسم که راجع به انتقاد و بازخورد صحبت کنم. راجع به نظر شخصی با آن چیزی که واقعیت دارد هم صحبت می کنم. آدم هایی که طرز فکر رشد دارند دنبال این هستند که مسئله حل بکنند. در همان نکته ای که نظر دیگران را صادقانه می پرسند هم گفتم دنبال این است که مسئله را پیدا بکند و بتواند حل بکند. دنبال این نیست که بگوید نه این طوری نیست خیلی هم خوب است و صد دلیل دنبال خوبی این ماجرا بیاورد. دوباره این جا مهارت خوب گوش کردن هم یک پایه و اساس خیلی مهمی است. دم شما گرم. هر فایل صوتی که می گذرد تایمش بیشتر و بیشتر می شود چون که احساس می کنم باید حرف های بیشتری با مثال های بیشتری برای شما بزنم و حداقل برای خود من خیلی لذت بخش است که بدانم بعد از شنیدن تمام این فایل های صوتی هر کدامتان از صد در صد مسیر رشد یک دهم درصد رشد و تغییر کرده اید و این از نظر من حجت تمام شدن است. یعنی این که آن اثری را که باید گذاشته می شد گذاشته شده است. سعی می کنم مثال های بیشتری بزنم ابعاد مختلفی را لحاظ کنم و مثال هایی باشد که خودم هم لمس کرده باشم. تلخی هایی که در زندگی تجربه کردم و شیرینی ها و همه چیزهای مختلف را بگویم. راجع به طرز فکر ایستا و رشد هم دوست دارم خودتان هم واقعاً نظر بدهید. دوست دارم برایم در یک فایل ورد بنویسید. این خواهش را روی تمام فایل های صوتی دارم اما روی این دوست دارم واقعاً تجربیات خودتان را جای فایل ورد بنویسید و خیلی صادقانه بنویسید. قرار نیست کسی واقعاً شما را قضاوت بکند و من یک متنی را بخوانم و بگویم وای چه آدمی بوده است. این ها کمک می کند به این که من شما را بهتر بشناسم و فایل های صوتی بعدی بیشتر شخصی سازی شده باشد. یکی از دلایلی که ضبط این فایل های صوتی از من زمان می گیرد این است که در این دوره افراد متفاوت با سطح فکرهای متفاوت تجربیات متفاوتی هستند و باید طوری باشد که بتوانیم روی هفتاد هشتاد درصد افراد اثر بگذاریم و بتوانند از این فایل ها استفاده بکنند. این هفتاد هشتاد درصدی با یک دهم درصدی که گفتم کاملاً فرق می کند ولی یک مقدار زمان می گیرد و هر چقدر من از شما بیشتر بخوانم می توانم محتوای دقیق تری را برای شما آماده بکنم. می توانم کاربردی تر بکنم و شاید قطعاً برای دوره های بعدی وقتی راجع به طرز فکر صحبت می کنم محتوای مکمل تری را ایجاد بکنم. پس علاوه بر این که نوشتن شما منجر به رشد خودتان می شود یک اثر مثبت هم در این دنیا خلق می کنید که منجر به رشد و اثربخشی روی دیگران می شوید. دم شما گرم. امیدوارم هر جا هستید حالتان خوب باشد. پر انرژی باشید و سالم و سلامت کنار دوستان و خانواده تان یا هر جایی که دوست دارید باشید. مرسی.

دیدگاه کاربران
  • خلیل ۱۰ اسفند ۱۳۹۹

    سلام وقت بخیر. آقا من با فایلهای شما و صحبت‌های شما حال میکنم. ای والله به این جملات و کلا” طرز فکر و مطالب کاربردی شما انشالله همیشه تندرست و سلامت باشید. دوستتون دارم خیلی زیاد

  • atiyeh ۲۰ خرداد ۱۳۹۹

    علی رغم دوبار کنکور دادن،رشته ای که دوست داشتم قبول نشدم. اون موقع کلی افکار منفی اومد سراغم که چقدر من بی عرضم،کند ذهنم،خدا من رو دوست نداره،حیف اون همه تلاش وکلی برچسب دیگه که ماه ها درگیرش بودم .اما هرچی بیشتر از درس و دانشگاه گذشت متوجه شدم که چه جای درستی قرار گرفتم و بابتش هزاران بار از خدا ممنونم .
    اتفاق دیگه ای که ترم ۲ برام افتاد این بود که مشروط شدم و این برای من ک حالا عاشق رشتم شده بودم اتفاق بدی بود. توی اون دوران بخاطر اشنایی که راجب طرز فکر داشتم خیلی خودمو سرزنش نکردم.
    نمیگم اون لحظه در آن واحد از زاویه تفکر پویا بهش نگاه کردم،نه. بعد از یکی دو روز که گذشت اینطوری بهش نگاه کردم که چ خوب که همچین تلنگری اوایل تحصیل به من وارد شد که وقت برای جبران هست. بهم این تلنگرو زد که باید بیشتر تلاش کنم ،بیشتر وقت بذارم و جدیش بگیرم .وهمه اینا باعث شد الان با عشق درس بخونم و نمره های خوبی کسب کنم.
    اگر قرار بود با همون تفکر ایستای قبل ادامه بدم،این اتفاق میتونست موجب دلزدگی من از رشتم،ادامه تحصیل و یا حتی زندگی بشه.
    و در آخر اینکه: زندگی کوتاهتر از آن است که با خودتان به بهترین وجه ممکن رفتار نکنید،رابطه شما با هرچیزی بیرون از وجودتان،لاجرم بازتابی است از رابطه شما با عالم درونتان.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *